سلام یوکای سبز؛
هر چه میخواهم برایت بنویسم کلمه کم میآورم. از چه بنویسم؟
دلتنگم. دلتنگ روزهایی که این روزها میتوانستند باشند. سیب توسط حوا چیده شده و روزها جور دیگرند.
دلم برای رودخانه تنگ شده. یاد آن شبی که رفتم لب لب آب و نوک انگشتانم را در آن همیشه خنک فرو کردم. چقدر دلم برای لمس رودخانه تنگ شده. حتا اگر از این شهر هزاران کیلومتر هم دور شوم دلم برای رودخانه تنگ میشود.
میدانم شبیه دختر های احمق احساساتی جلوه میکنم و فردا از نوشتنش پشیمان میشوم ولی همیشهی خدا دلم میخواسته با کسی که دوستش دارم کنار رودخانه راه برویم. احمقانه است. حوا هیچوقت دوبار سیب را نچید.
حتا فکر کردن به رودخانه هم لطیفم میکند. شبها کنار رودخانه. زیباترین منظره. دلم تنگ آن شب است که کاپشن برادرم را پوشیدم و در حالی که داشتم سگ لرز میزدم، بزرگترین لبخندم را نثار دوربین کردم چون که این عکس من و رودخانه و بید مجنون میشد.
واژهها از من فراری شدهاند.
از طرف یک زندانی
درباره این سایت