یوکای عزیز؛

 

امروز مادر زنگ زد و گفت غذا را بار بگذارم تا برسد. داشتم پیازها را خرد می‌کردم که صدای مارکو از بالا در آمد. نمی‌دانم در ذهنم چه گذشت که اصلا حواسم به چاقو نبود و دستم را بریدم.

خون همه جارا گرفت. امروز خون همه جا را گرفته بود. البته این قضیه از دیروز شروع شد. دوست مارکو را یادت هست؟ همان گربه‌ی سفیدی که سپیده صدایش می‌زنم. دیروز آمده بود پشت در و میو میو می‌کرد. من هم از قبل پنجره‌ی طبقه‌ی دوم را باز گذاشته بودم تا هوا کمی جریان یابد. مارکو از همان طبقه‌ی دوم خودش را پرت کرد پایین. البته اول نفهمیدم که مارکو بوده. من توی اتاق نشسته بودم که صدای عجیبی آمد؛ فکر کردم دوباره سپیده کاری کرده ولی وقتی رفتم توی حیاط و مارکو را آنجا پیدا کردم یکهو صدای شکستن چینی‌های دیوار دلم آمد. گربه‌ی دیوانه! داشت از دماغش خون می‌آمد و به زور می‌توانست حرکت کند. در یک آن به ذهنم رسید دیگر لازم نیست نگران مسائل بلوغش باشم و بلافاصله شروع کردم به سرزنش خودم.

آوردمش توی راه پله تا خونریزی‌اش بند آمد و بعد کل روز را روی شوفاژ دراز کشیده بود و خواب. و دوباره صبح با صدایش از جا بلند شدم. حالش خوب است فقط یک پرش نا موفق داشته.

 

می‌دانی یوکا؟

فکر می‌کنم من برای سنم خیلی بچه‌ام. شاید هم خیلی احمق. درک نمی‌کنم چرا دغدغه‌هایم باید اینقدر ناچیز باشند؟ نمی‌فهمم چرا اینقد ترسو هستم. به دنبال تغییری می‌دوم که حتا نمی‌دانم چگونه است. شاید به دنبال یک حامی. و شاید بخاطر این است که تمام دغدغه‌ام این شده که "یعنی کسی دوستم ندارد؟ آیا من به اندازه‌ی کافی دلربا نبودم؟ شاید هم من فقط یک هرزه‌ی احمقم." و فکرهایی از این دست. چقدر از گذشته‌ام بدم می‌آید و چقدر دارم شبیه به گذشته‌ام رفتار می‌کنم.باورت نمی‌شود که چقدر در روز به خودم عناوینی را نسبت می‌دهم که اگر دیگری در صورتم تفشان کند شاید تا سال‌ها از او متنفر باشم.افکارم، رفتارم و گذشته‌ام باعث شده من از خودم و حتا از جسمم هم متنفر باشم. خسته‌ام از این تنفر. شاید اگر برود من هم تغییر کنم. ولی حس می‌کنم مثل مه در این گودال تاریک او هم در وجودم ابدی شده. مشاور می‌گفت باید افکار زیان بار را تا قبل از این که تبدیل به نشخوار ذهنی شوند فطعی کنی، بخشکانی‌شان. ولی این فکر انگار در تمام مغزم ریشه دوانده. در عین حال که خودم را دوست دارم از خودم به شدت متنفر و واقعا این چه علف هرزی‌ست در زندگی‌ام؟ باید افکارم را منحرف کنم. باید یک چیزی را پیدا کنم که خیلی می‌خواهمش. نمی‌دانم چه.

 

من چه چیز را بیشتر از همه می‌خواهم؟ چه چیز باعث می‌شود از این باتلاق خودساخته خودم را بیرون بکشم؟ آرزوهای نو. مشکل اینجاست که من هیچ چیزی را نمی‌خواهم. به س عادت کرده‌ام و به مرگ تدریجی روحم در این باتلاق رضایت داده‌ام.

 

دوباره غم نوشتم. شاید بخاطر خون‌دیدگی‌ست.

 

بلکای آزرده‌ی تو.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها