سلام یوکای عزیز؛
قصد نداشتم برایت بنویسم.
اما اینجا شبیه یک گور دستهجمعیست. زمین یک گور دسته جمعیست.
تازگیها اینقدر خوابآلود شدهام که وسط شاهنامه گوش دادن هم خوابم میبرد.
نمیدانم کی منفی بافیهایم تمام میشود. نوبت مشاوره گرفتهام. از طرفی هم به خودم حق میدهم.
درماندهام.
دلم تنگ کسی شده که نمیشناسمش. کتابهای جامعه اسلامی بعد از چندین ماه پیشم مانده. قرار بود خبرم کنند. مثل استخوان در گلو میماند. فردا میروم دانشگاه. مرددم. کاش حرفی نمیزدم و فقط کارم را میکردم. درست است که باید شجاعتر باشم ولی نه اینگونه. حماقت شجاعت نیست. ولی من شجاع میشوم دلیر.
برایت مینویسم ولی اگر تحمل داشته باشم به زودی نه. باید به فکر درمان باشم.
درباره این سایت