یوکای عزیز؛
چندین هزار سال است که انسانها روی زمین زندگی میکنند و همه یک هدف مشترک داشتند: زنده بمانند!
ولی من نمیخواهم زنده بمانم. دلم میخواهد روحم از این قفس تیره و تار رها شود و دنیاهایی را ببینم که حتا نمیتوانم تصورشان کنم. نمیتوانم باور کنم که پس از مرگ دنیای دیگری نیست. اما با اکثر نظریات در مورد دنیاهای پس از مرگ هم موافق نیستم. دوست دارم خودم تجربه کنم و مثل همیشه عجله دارم.
هر روزی که تمام میشود، یکی از برگهای درختی که سالهاست در وجودم ریشه دوانده میافتد و روی تل برگهای رنگارنگ دراز میکشد. خزان است. همیشه خزان بوده ولی این سالها طوفانیست. انگار که باران شدیدی در حال بارش است و من نمیفهمم این همه برگ کی روی زمین افتاد؟
برگهای مریض زرد رنگ که بار جوانیام را به دوش میکشند؛ خسته از ضربات بیرحم قطرهها زودتر از موعود یکی یکی بر زمین میافتند و درخت بیجان کم کم به خواب میرود.
خوابی ابدی؟
از طرف من؛که میخواهد خواب زمستانیاش تا به ابد طول بکشد.
درباره این سایت