سلام یوکا؛
 

امروز دیگر تحملم تاب شد و نامه‌ای که سال پیش دم عید برای خودم نوشته بودم را باز کردم. شاید باورت نشود ولی حتا یک کلمه‌اش را هم یادم نبود. 

نامه این گونه شروع شده بود: "سلام عزیز در زمان سفرکرده‌ام؛" یادم نمی‌آید تا به حال کسی اینطور خطابم کرده باشد و اینقدر به دلم نشسته باشد. البته خب طبیعی‌ست این را خودم به خودم گفته‌ام! 

آخرش هم نوشته‌ام : "برای تو، خودم و خودمان که در آخر تنها راه چاره‌ایم."

من دیوانه‌ام. الآن حس می‌کنم خودم را خیلی دوست دارم. اکثر اوقات من، آن من دیگر را در گوشه‌ای گیر می‌اندازد با تمام توان کتکش می‌زند ولی الآن من طفلکی‌ام نوازش شده. هنوز هم زخمی‌ست و شاید کتک بیشتری در آینده نثارش شود ولی الآن شمع کوچکی در سینه‌اش روشن شده که انگار از ازل خاموش بوده.  شاید هم از ازل نباشد. من کودکی‌‌ام را به یاد نمی‌آورم. آنقدر در ذهنم محو شده که گمان می‌کنم خیالی بیش نبوده.

دخترکی تنها و خودبرتربین بودم که به تنهایی‌ام اصرار داشتم. البته مدرسه که رفتم همه‌چیز برعکس شد. دوستان زیادی نداشتم و بقیه هم به سراغم نمی‌آمدند. مخصوصا وقتی که سال سوم را در تابستان خواندم و یک کلاس رفتم بالاتر. دیگر حتا همان همکلاسی‌هایی هم که کمی باهم بازی می‌کردیم را فراموش کردم. بعدش با کسی دوست شدم که تا سال آخر دبیرستان صمیمی بودیم. ولی آن آخر ها حس می‌کردم بودن در کنارش اعصاب و روانم را بهم می‌ریزد. نمی‌دانم چرا ولی با این که سعی خودش را کرد که دوستی‌مان برگردد دیگر سراغش را نگرفتم و حالا حتا نمی‌دانم کجا زندگی می‌کند! به جایش به انجام کار های ممنوعه‌ی ممنوعه علاقه‌ی زیادی داشتم. حس می‌کنم دوران آخر کودکی و کل نوجوانی‌ام را هدر دادم. من مال آن چیزها نبودم؛ فقط نمی‌توانم و نمی‌توانستم بگویم نه. 

دخترک دردانه‌ای که من بودم در آن خانه‌ی درندشت آقاجان با مرغ و خروس‌ها همبازی بود. تابستان‌ها. عاشق تابستان‌های باغ آقاجان بودم. درخت زردآلوی گنده‌ی وسط باغ بارش می‌رسید و من از کنار این درخت رفتنی نبودم. خانواده‌ی همیشه شلوغ پدری هر روز در خانه‌ی آقاجان میهمان بودند و عمه‌ام که به تازگی دوربین گرفته بود از همه عکس می‌گرفت. به لطف او مدارکی دارم که باورم شود روزی دخترک زیبایی بودم که دامن‌های کوتاه می‌پوشیدم و در باغ‌هایی قدم می‌زدم که همیشه‌ی خدا سبز بودند. یادم می‌آید عمویم برایم آهنگ "تیش تیش تیش گرفته" را می‌خواند و من می‌رقصیدم. بچگی‌هایم خیلی می‌رقصیدم. الآن یادم نمی‌آید آخرین بار کی رقصیدم. شاید همان بچگی بود.

با مردن آقاجان همه‌چیز عوض شد. خانه‌اش (خانه‌مان) را اجاره دادیم و آمدیم اینجا را ساختیم. بعدشم هم مامان‌جان و عمه آمدند پیش ما زندگی کنند و از همان روزها بود که مادر و پدرم دعواشان می‌شد هی. شاید هفت سالم بیشتر نبود. من زیاد از مدرسه خوشم نمی‌آمد. جشن شکوفه‌ها را تنها بودم. مادر و پدر باید می‌رفتند سرکار. در مسابقه‌ی اسکیت هم کسی تشویقم نمی‌کرد. شاید از همان روز بود که از هرچه رقابت بود بدم آمد. چون من همیشه آخر می‌شدم. حتا الآن هم. کسی نبود تشویقم کند. بچه‌ی هشت ساله که نمی‌فهمد باید برای دل خودش مسابقه بدهد. 

بعدش هم روزهای خاکستری کانون آمد. عین خوره چسبیدم به قفسه‌ی نوجوان و هرچه رمان بود خواندم.

یادم نمی‌آید که آیا کودکی شاد بودم یا نه. شاید مرگ آقا جان غمگینم کرد. شاید تنها بودنم. من که تک فرزند نیستم پس چرا احساس تنهایی می‌کردم؟ به هر حال دوستی نداشتم. اگر هم کسی بود که می‌خواستم باهاش دوست شوم رفت و آمد هایم محدود بود؛ برای همین دوستی نداشتم چون کسی نبود که بعد از ظهر ها برویم دچرخه بازی. یادم نمی‌آید عروسک دوست داشته باشم. یعنی فقط عروسک‌هایی را دوست داشتم که مرا شب‌ها در امان نگه می‌داشتند. من توی بازی‌هایم دختری بودم که به زبانی حرف می‌زد که خودش هم نمی‌فهمید.

یوکا! من نمی‌دانم این‌ها که نوشته‌ام خیالاتند یا واقعیت. فقط یک تاب زنگ زده مانده و خانه‌ای که دیگر شبیه بچگی‌هایم نیست.

کاش کودکی‌ام جادویی بوده باشد و من یادم رفته. کاش همینطور بوده باشد.

 

از طرف کودکی که من باشم

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها