سلام یوکا؛
دیگر نمیدانم اینجا چه خبر است. مثل بزدلها تمام پنجرههایی که به بیرون باز میشوند را قفل کردهام کردم و اگر کوچکترین صدایی از نکبتی که در بیرون در جریان است به گوشم برسد، در گوشهایم را میگیرم و شروع میکنم به جیغ زدن. راستی چرا نوشتم مثل بزدلها؟؟؟ من یک بزدل به تمام معنا هستم! زندانبانهای من آدمهایی که قبلا فکر میکردم همهی زندگیام زیر دستشان است؛ نیستند. زندانبان من، ترس من است.
اگر روزی کسی خواست بداند بزدلهای احمق چگونهاند، عکس مرا به او نشان بده! البته که کسی نمیخواهد.
بیخیال.
چرا نمیتوانم یک لحظهام دست از سرزنش خود بردارم؟
امروز قمارباز را خواندم. و برایم جالب است، آیا الکسی واقعا عاشق بود؟ این چه نوع عشقیست؟ شاید هم دیدگاه من نسبت به عشق زیادی افسانهایست.
حالا فهمیدم چرا نمیتوانم دست از سرزنش حودم بردارم.چون دلم را خنک میکند و از احساس گناهکاری و مسئولیتم میکاهد. ولی آخر من شک دارم. چگونه باید تشخیص بدهم جانم را دارم برای یک چیز خوب فدا میکنم؟آه خدایا. کاش یک دستمال جادویی داشتم و میتوانستم این غبار بدبینی را از تمام وجودم بزدایم. کاش کمی ایمان داشتم. ایمان بخورد تو سرم! کاش کمی جرئت داشتم. کاش اینقدر زود جا نمیزدم.
یوکا! برای این همه پریشاننویسیام عذر میخواهم. خیلی غمگین و ترسیده و عصبانیام. دیشب برای ماتیلُک (بلاخره برای آن همکلاسیام که داشتم باهاش صمیمی میشدم اسم انتخاب کردم) نوشتم "دوباره دارم به خودکشی فکر میکنم ولی نگران نباش." بعدش هم گوشیام را خاموش کردم.کاش نمینوشتم.مگر از دست او چه کاری بر میآید؟ به راستی کاش مردن به این راحتیها بود. راستی، چرا همهچیز را اینقدر سخت میگیرم؟ حتا مردن.
صبح کنار شوفاژ، در افکارم غرق بودم که مامانجون برنج نپختهای را برداشت و گفت" حضرت فاطمه(س) یک روز از صبح تا ظهر توی مطبخش دنبال یک برنج گشت و وقتی پیداش کرد با دندونش، اینجوری ( برنج را بین دندان های بالا و پایینش گذاشت و یکهو پایین آوردش، مثل همان پادشاه شکم گندهها که ران مرغ میخورند) یه تیکه از برنج رو کند و بهش گفت " چقد دنبالت بگردم؟ " (البته همهی اینهارا با لهجه میگفت) از اونن روز به بعد یه تیکه از همهی برنجا کنده شده. این یکی از معجزههای حضرت فاطمه س"
خب طبیعتا کلی سوال ذهنم را درگیر کرد: این که کسی که ادعا میکنید معصوم است چرا باید از دست یک برنج عصبانی شود، یا این که اصلا یک برنج چه اهمیتی دارد، یا کلی سوال دیگر ولی حوصله نداشتم و ترجیح دادم باورش کنم! چون داستان بامزهای بود.باعث شد برای پنج دقیقه یادم برود که چقدر بزدلم.
یوکا نمیدانی چقدر خستهام. کاش میشد ذهنم را خاموش کنم و فقط درس بخوانم.
دلم میخواهد فقط درس بخوانم. مثل یک ربات درس بخوانم تا یادم برود واقعا چقدر بزدلم.
باز هم برایت مینویسم.
یابلوی بزدل تو
درباره این سایت