سلام یوکا؛
اینجا همه سر در خلوت خودشان کردهاند و به گامتشان نیست.
دوست مارکو هرشب نزدیک ساعت هشت میآید دنبالش. ماهم پرتش میکنیم بیرون تا با هم بازی کنند. منظور از ما اکثرا من است. ولی کره خر ها یادگرفتهاند چگونه در ورودی را باز کنند و یکهو میبینیم که سرکلهشان در خانه پیدا شده. دوست مارکو هم کم کم دارد اهلی میشود. این موضوع را خوش ندارم. حیوانات نبایند اهلی شوند. مارکو هم بیمار و بیپناه بود. نمیشد بگذاریم تا بمیرد. مادر میگوید هوا که گرم تر شد میرود یکجایی گم و گورش میکند. من هم به او گفتم هر بلایی که میخواهد سرش بیاورد؛ فقط مرا از نقشههایش باخبر نکند.
امروز فهمیدم آموزش دو نمره بخاطر این که روزهای آخر را نرفتیم از من و بقیه کم کرده. در گروه نوشتم نمیتوانم این ظلم را بپذیرم. آموزش باید به تصمیممان احترام بگذارد. تصمیم گرفتم این ترم درسهایی را که نمره ازشان کم شده بر ندارم. هیچکسی تقریبا حمایتم نکرد. یکجورهایی با زبان بیزبانی گفتند برو بمیر با این کارهای انتیکهات. حس میکنم خیلی تنهام. سال اول چه آرزوهایی که نداشتم. فکر میکردم دوست صمیمی پیدا میکنم و آنقدر آزاد میشوم که بتوانم با پسرها هم دوست شوم و یا حتا با گروه دوستانم برویم بیرون. ولی زهی خیال باطل! توی کلاس هیچکسی حتا نمیفهمد که من وجود دارم یا نه. تقریبا اگر از ایشان سراغ من را بگیری بعد از چند دقیقه تفکر تازه یادشان میآید من کیام! شاید این که نوشتم هر کسی دوست دارد براساس تفکراتش به این موضوع واکنش نشان بدهد، اذیتشان کرد. ولی آخر هر وقت خواستیم یک کار گروهی کنیم یک انقولتی توش آوردند. چه میگفتم؟ میدانستم اگر بهشان میگفتم همگی باهم انتخاب واحد نکنیم حداقل یک نفر بود که این کار را میکرد. کاش اصلا در گروه حرف نزده بودم و کار خود را میکردم. میدانم اگر این ترم، این تقریبا پنج واحد را برندارم باید تا سال بعد صبر کنم و حتا یکیشانم پیشنیاز است و ترم بعد هم نمیتوانم انتخابش کنم. پس در حقیقت یکسال عقب میافتم. و شهریهی ترم اضافهاش را باید پدر و مادرم بدهند در حالی الآن حتا روحشان هم خبر ندارد من میخواهم چکار کنم.باید پولهایم را جمع کنم. نمیخواهم اذیتشان کنم. ولی این به این معناست که ارشد پرررر! بیخیال با این کارم حتا اگر عقب هم نمیافتادم توی پروندهام میآمد و ارشد باز هم پر بود. حتا ممکن است اخراجم کنند. تحفهترین دانشگاه دنیا با تحفهترین آموزش دنیا به من افتاده. امیدوارم خدا بخیر کند.
فکر کن، سه ماه تمام، چهار روز هفته، از دهاتمان یک ساعت با اتوبوسهای قراضهی شهرداری و کلی آلودگی هوا کوبیدم رفتم دانشگاه؛ آخرش هم بخاطر این که در روزهایی که عملا اساتید هیچکاری نداشتند بکنند نرفتیم، دو نمره از همه کم کردند. انگار مهدکودک است.
دارم به این فکر میکنم اگر او بود یا حتا اگر معید بود، شاید کمی راهنماییام میکردند. دارم به این نتیجه میرسم که من فقط پسرها را بخاطر این که تنها نباشم میخواهم و این اصلا خوب نیست.
چقدر غر زدم. من یک قانون شکن احمق حق به جانبم. کارم را هم میکنم.
یابلوی لجباز تو.
درباره این سایت