سلام یوکا؛

دیشب برایت نوشتم. ولی بازهم می‌خواهم برایت بنویسم.

روز آخری که ماتیلک را دیدم و باهم بودیم. رفتیم خیابان تعطیل شده. او گفت که قهوه خیلی دوست دارد. یعنی از مزه‌ی تلخ خوشش می‌آید. 

دم یک فولکس واگن ایستادیم و اسپرسو گرفتیم. آقاهه فکر می‌کرد فقط یکی می‌خواهیم برای همین بیشتر طول کشید و من همش می‌گفتم همین چس مثقال را می‌دهند فلان تومان؟؟؟؟ همین چس مثقال؟؟؟ و بعدش همین چس مثقال پدرم را در آورد. ماتیلک جوری اسپرسو را نوشید انگار اصلا هیچ چیز خاصی نیست ولی اندازه‌ی عمق چاه جهنم تلخ بود. از تلخی ترش بود. و من اینقدر قیافه‌ام درهم رفت که یک لحظه فکر کردم چشم‌هایم دارند از آن ور سرم بیرون می‌زنند.

آخرش هم که به زور پایینش دادم، قیافه‌ی قهرمان به خودم گرفتم و او از من عکس گرفت.

دختر دهاتی.

نمی‌دانم چرا این را برایت نوشتم. فقط یکی از معدود روز‌های اخیرم بود.

کاش مثل راک توی این فیلمی که پدر دارد می‌بیند اعتماد به نفس داشتم.

دلم کمی امید و شاید کمی شادی می‌خواهد. یادم باشد تکالیف مشاور را انجام دهم.

دلم کسی مثل هادس را می‌خواهد، پوستم را بکند ببرد دنیای مردگان و در آخر تبدیل به ملکه‌ی مردگان و یک کیمیاگر شوم. ولی هادس باید خودم باشم.

برایم دعا کن که هفته‌ی بعد و هفته‌ی بعدترش را مثل راک اعتماد به نفس بگیرم و بروم سر کلاس بشینم. انگار نه خانی آمده نه خانی رفته.

خدانگهدارت باشد.

یابلو ی تو.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها