سلام یوکا؛

اینجا دارد باران می‌بارد. عطر خاک خیس‌خورده بعد از مدت‌ها در مشامم پیچیده. 

راستش را اگر بخواهی، نمی‌خواستم برایت بنویسم. هرچه می‌نوشتم تمام سیاهی بود و بس.

ولی از سه شنبه تا به حال دلیلی برای خوشحال بودن، نفس کشیدن و امید داشتن دارم. 

هفته‌ی قبل بود که فهمیدم قرار است جلسات شاهنامه برگزار کنند. خوشحال بودم. انگار بال‌هایم جان گرفته باشند برای پرواز. ولی بعدش ترس بر اندامم چیره شد. نکند ازمان بخواهند خودمان شعرهارا بخوانیم؟ خودت که می‌دانی جلوی جمع چقدر تپق دارم، تازه اشعار شاهنامه‌ام که باشند نورعلی‌نور است. نکند منی که رشته‌ام مرتبط نیست آنجا هیچ چیزی متوجه نشوم؟ وااای و هزاران نکند دیگر.

ولی مشاورم گفته بود که با خودم لجبازی کنم.سه‌شنبه ناهار را خورده و نخورده دویدم سمت دانشکده‌ی ادبیات. همیشه وقت ظهر وسایل نقلیه‌ی دانشگاه خیلی شلوغ می‌شوند برای همین پیاده رفتم. آنجا که رسیدم، حدود چند دقیقه در به در دنبال کلاس گشتم. حتا نمی‌توانی حدس بزنی دانشکده‌ی ادبیات چقدر پیچ در پیچ و گیج کننده است. کل ساختمان را گشتم و آخر هم چشمم به پوستر کلاس افتاد و فهمیدم که کلاس‌ها در دانشکده‌ی دیگری برگزار می‌شوند. دیر شده بود حسابی دیر شده بود. و تا آن یکی دانشکده حدود یک ایستگاه اتوبوس راه بود. هی یک نفر توی سرم می‌گفت "نرو! دیر شده. راهت نمی‌دهند." ولی بنا را بر لجبازی با خودم گذاشتم و تا آنجا دویدم. سر بالایی تندی بود که خدا نصیب دشمنان فرضی و غیرفرضی‌ام هم نکند. من هیچ‌.قت توی آن دانشکده‌ی دیگر نرفته بودم. در واقع آنجا کاری نداشتم که بروم. چشمت روز بد نبیند آنجا حتا از دانشکده‌ی ادبیات هم پیچ در پیچ‌تر بود. ولی قرار بود لجبازی کنم برای همین آن‌قدر گشتم تا کلاس را پیدا کردم. ولی یک قدمی در کلاس هول برم داشت که نکند اصلا برگزار نشده باشد. و با پرشی از پنجره‌ی در کلاس، چهره‌ی استاد کلاس را دیدم. قبل از آن روز من فقط عکس‌هایش را در کانال‌های مربوط به دانشگاه دیده‌بودم و حالا که او را با کیفیت می‌دیدم هول برم داشته بود. در را بازکردم. سلامی آرام زیر لب گفتم که حتا خودم هم به زور شنیدمش. هول شده بودم. آمدم در را ببندم بسته نشد ، شتی گفتم و دوباره سعی کردم که بسته شد و بعدش هم دوباره سلام آرامم را تکرار کردم و جای برای آرام گرفتن پیدا کردم.

استاد شروع کرده بود. داشت از اسطوره‌ها می‌گفت. کلمات را مثال می‌زد و تغییراتشان را بازگو می‌کرد. استاد می‌گفت باید حماسه را باور کنید. حماسه‌خوان باید آن را باور کند. و خودت که می‌دانی چقدر من در این حماسه‌ی عجیب غرقم. خدا به آقای خادم خیر بدهد. اگر پادکست‌های ایشان نبودند من هیچوقت هیچوقت سراغ شاهنامه نمی‌رفتم. کلاسی که یک ساعت طول کشید، بیشتر از پنج دقیقه برای من نبود. اینقدر محو بودم که انگار ابرها در سینه‌ام لانه کرده‌بودند. بعد از کلاس شاهنامه دیگر من قبلی نبودم. به یقین رسیدم که چقدر ادبیات فارسی را دوست دارم. 

ساعت دو کلاس ورزش داشتیم. برا من اولین جلسه بود. دیدن چهره‌های حجاب‌دار و بدون حجاب آدم‌های غریبه‌ای که همکلاسی‌هایم شدند؛ مرا در بهت فرو برد. با این که از اول عمرم با این مسئله بزرگ شدم ولی هنوز هم برایم عجیب است. حجاب چهره‌ی ن را عجیب می‌کند. نمی‌توانم هضم کنم که قیافه‌ی عادی من بخاطر مثقالی لچک این‌قدر فضایی شود. 

وقتی استادمان را دیدم، بیشتر متعجب شدم. دخترکی ریزه‌تر از من که سن چهره‌اش به زور به هجده می‌رسید! او آنقدر در معلمی جدی و با جذبه بود که بعد از این‌که شروع به صحبت کرد حتا یک لحظه‌هم دیگر جثه‌اش به چشمم نیامد. او "استاد" بود و "زیبا".

عصر که شد از آن سالن بزرگ زدم بیرون، به رسم قدیم روی جدول کنار حیابان راه رفتم و شاهنامه گوش دادم.

 

امروزهم با صدای پیام مشاورم که جلسه‌ی امروز لغو شده بیدار شدم. اولش کمی ناراحت شدم چون نیاز داشتم که بروم ولی بعد حق دادم به او. داشت باران می‌آمد!

دیشب معید فهمید امروز قرار مشاوره دارم. بهم گفت که به مشاورم بگویم خودم را ضعیف‌تر از بقیه می‌بینم. برایم عجیب است. با این که دوست‌پسرم نیست و حتا دیگری را دوست دارد ولی به من اهمیت می‌دهد. حتا بعد از آن اتفاق دندان‌شکن که بلاکش کردم پیام داد که "چه بلایی سرت آمده؟". نمی‌دانم همه‌ی دوستی‌ها باید اینجور باشند، یا معید زیادی دارد لی‌لی به لالایم می‌گذارد؟ ولی این را مطمئنم اگر رابطه‌ای جدی را شروع کند دیگر حتا یک کلمه‌هم در موردم فکر نمی‌کند چه برسد به ابن‌که سراغم را بگیرد و این طبیعی‌ست. حتا ماتیلک را هم بعد از فارغ‌التحصیلی نمی‌بینم. و دوباره تنها می‌شوم. 

بی‌خیال.

دیشب یک خواب عجیب دیدم. داشتم کسی را که در کودکی پنهانی دوستش داشتم را نوازش می‌کردم. چندین سال است که حتا ندیدمش. برایم عجیب بود ولی حس شیرینی داشت.

حس می‌کنم زیادی احساساتی شده‌ام. این برایم بد است. من حتا دیگر نمی‌توانم به چشمان مردمان مذکر نگاه کنم.

زندگی ترکیبی از شر و نیکی‌ست. روا نبود که همه از بدی بنویسم.

کاش موسیقی می‌دانستم. موسیقی تنها زبان مشترک بین انسان‌هاست. همان زبان گم‌شده‌ی قدیمی.

 

برایت دوباره می‌نویسم.

دوست‌دار تو؛یابلو.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها